داستان غلام سیاه دروغگو - قسمت اول

موفقیت ، امید ، سرگرمی

...این وبلاگ سعی داره تا با ارئه راهکارهای زیبا شما را به زندگی خوب دعوت کنه ...

 

داستان
خب اینم اولین قسمت از داستان زیبا و پند آموز " قصه غلام سیاه دروغگو " :
در روزگاران بسیار قدیم ، در سرزمین بین النهرین ، پادشاهی حکومت می کرد که بسیاری از شب ها با لباس مبدل ، همراه وزیر خود در شهر می گشت و با مردم رهگذر هم کلام می شد و پشت در خانه ها می ایستاد و با تحقیق و تفحص شخصی از حال و روز مردمی که بر آنها حکومت می کرد باخبر می شد و چه بسا که در این شبها به داد دادخواهی هم می رسید یا از ظلم و ستم زمامدار و امیر و داروغه ای باخبر می شد و یا در ضمن هم صحبتی با اوباش ، پی به طرح های شوم آنها می برد و نقشه هایشان را نقش بر آب می کرد و از جمله در یکی از شب ها که در حال گشت زدن در کوچه پس کوچه های شهر بود ، صدای سوزناک آوازی شنید که این اشعار را با دلی پر زمزمه می کرد :
هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی                              که بداند غم دلتنگی و رسوائی ما
غم به دل ، کیسه تهی ، درد فزون می دانم                           هست خدائی که شود ضامن تنهایی ما
دارم ایمان که خداوند تبارک امشب                                    شاد و مسرور کند این دل دریائی ما
پادشاه قدری جلوتر رفت که در تاریکی شب ، خود را با پیرمرد سالخورده ای روبرو دید ، که دامی بر دوش و سبدی در یک دست و عصائی در دست دیگر داشت پادشاه آهسته به وزیرش گفت این موی سپید و قامت خمیده و ابیات سوزناک ، اما مطمئن و امیدوار کننده ، نشان از ایمان و خداشناسی این پیرمرد دارد صدایش بزن و حالش را بپرس ، بلکه بتوانیم گره ای از کارش باز کنیم .
وزیر با لباس مبدل جلوتر رفت و سلامی به پیرمرد داد و پرسید تو کی هستی و به کجا می روی ؟ پیرمرد پاسخ داد ماهیگیر پیری هستم که صبح ها از دجله ماهی صید می کنم و عصرها آن را در بازار بغداد می فروشم ، و شب ها هم با گرده ای نان و کاسه ای ماست ، به خانه ام می روم که امروز صبح ، دجله مرا بی ماهی گذاشت و عصرش هم مشتری های همیشگی و خریداران هر روزه بازار بغداد حتی پول سیاهی هم به من قرض ندادند و امشب نیز که دستم تهی است و دهان کودکانم بر لقمه ای نان باز و چشمانشان منتظر و گوششان بر صدای در است ، روی خانه رفتن ندارم و لذا اکنون در کوچه ها می گردم و آواز می خوانم و ایمان دارم ، خدا ، حال که ز حکمت دری را بسته است حتما ً رحمت در دیگری را خواهد گشود و مجددا ً به زمزمه پرداخت که
کفر نگو گر که شبی بی نانی                        چاره ساز است خداوند رحیم
می گشاید گره کارت زود                            پر زجود است خداوند کریم
پادشاه گفت ای مرد ، مگر نگفتی « خدا گر به حکمت ببندد دری ، زرحمت گشاید در دیگری » ، و تو حضور مرا که از بازرگانان تازه به این شهر آمده هستم ، رحمتی برای خود بدان ، پیشنهادی برایت دارم و آن این که ، بیا همین موقع شب ، به کنار دجله برویم و تو یکبار دیگر ، تور در آب بینداز ، اگر تور تو بازهم خالی از آب آمد ، بابت حق پایت 2 سکه زر به تو خواهم داد و اگر تورت خالی از آب در نیامد ، چه یک ماهی و چه ده ماهی و چه هر تعداد دیگر ، من 100 سکه زر به تو خواهم داد ، آیا راضی هستی ؟ پیرمرد ماهیگیر جواب داد چرا که نه ، تو حتما ً اهل شهر کرمستان ، از ملک جود آباد هستی که به امر خداوند کریم ، سر راه من قرار گرفته ای . همان 2 سکه زر را هم که مرحمت کنی ، مساوی درآمد 1 سال من ، از این رودخانه دجله است ....
دوستان عزیز منتظر بقیه داستان جالب در شماره های بعدی باشید ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:47توسط اصغر محمودی | |